ده روز مونده بود به شب یلدا منو و تو مامانی با عمو حسین رفتیم باغ گل تا واسه اولین شب چله زنموت یه سری تزیینی بگیرن . هوا خیلی سرد نبود و تو هم تو بغل عموت بودی و میچرخیدیم . منم یه باکس خوشگل دیدم و خریدم دیگه آخراش که رسید آبریزش بینی پیدا کردی و همش بی تابی میکردی انگار گرسنت شده بود.واسه همین من و تو رفتیم نشستیم تو ماشین تا بهت شیر بدم .شیر خوردی و یه کوچولو خوابیدی . مامانی و عمو اومدن رفتیم خونه . ولی انگار که سرما خورده بودی چون تا سه روز آبریزش داشتی .روز چهارم خیلی بی تابی میکردی و شبش هم تبت رفت بالا و ما خیلی نگرانت شدیم تا 38.5 رفته بود . بهت استامینوفن دادم اما پایین نیومد ساعت 9.30بود که حاضر شدیم وبردیمت...