امیرعلی نازمامیرعلی نازم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

سرماخوردگی

شب قبل از اینکه قرار بود بریم خونه خاله معصوم تو خیلی بی تابی میکردی معلوم هم نبود چته بالاخره شب خوابیدی و نزدیک صبح ساعت ٥ صبح که بیدار شده بودی دیدم بدنت داغ داغ شده . خیلی ترسیده بودم . باباتو بیدارکردم . اول از همه لباساتو کم کردیم گفتیم شاید به خاطر اینه که خونه گرم بوده بدنت داغ شده . خودت سرحال بودی ولی داغ داغ بودی . باباحسن گفت که شیاف بیارم برات بذاریم . شیاف رو زدیم و سریع تبت اومد پایین . بعدش هم بهت استامینوفن دادیم که بعدش وقتی به دکتر گفتیم گفت اشتباه کردید و نباید هردو رو همزمان باهم استفاده میکردید. خداروشکر تبت پایین اومد. تا ٨.٣٠  صبح راحت خوابیدی. صبح بابا زنگ زد که از دکترت برات وقت بگیره گفت که امروز خیلی شل...
9 بهمن 1391

سینه خیز رفتن قندعسل

پسر خوشگلم این روزا خیلی شیرین تر شدی خیلی شیطنت هات زیاد شده . همش در حال سینه خیز رفتنی و با سختی خودت به هر چیزی که چشمت بهش بیفتی میرسونی . حالت چهاردست و پارفتن و میگیری ولی قربونت بشم نمی تونی بری و دوباره به همون حالت سینه خیز برمیگردی. همش دوست داری باهات صبحت کنم و باهم بازی کنیم . عصرها که بابا از سرکار برمیگرده تا در باز میشه کلی ذوق میکنی براش و خودتو لوس میکنی . وای که چقدر ناز میشی وقتی با اون  دو تادندونای کوچولوت به ما میخندی. الان که دارم این مطالب و مینویسم توخواب نازی . منم برات یه سوپ خوشمزه درست کردم تا هر وقت بیدارشدی نوش جان کنی .   فرداشب خونه خاله معصوم دعوت داریم . علی آقا قراره گوسفند بکشه &nbs...
4 بهمن 1391

آبعلی

جمعه ٢٩ دی با خاله زهرا . خاله سمیه و دایی مهدی خانوادگی رفتیم آبعلی برف بازی . هرچند تو هنوز خیلی کوچولو هستی و نمیتونی برف بازی کنی . هوا خیلی خوب بود و حسابی بهمون  خوش گذشت . ولی تو یه خورده بی قراری میکردی منم برای اینکه احیانا تو سرما نخوری از اون اول تا آخرش نشسته بودم تو ماشین و تک و تنها دور از جمع . دختر داییت ریحانه کوچولو هم چون هنوز خیلی کوچولو مامانش آوردش  نشستن تو ماشین و ما از تنهایی دراومدیم .           اینم شیرین کاری های سارا خانم دختر خالت ...
1 بهمن 1391

قد و وزن ماهانه

جمعه شب بابا حسن از ماموریت برگشت .من که حسابی دلم براش تنگ شده بود . شنبه که شهادن امام رضا بود و تعطیل رسمی . بابا هم خونه بود پیش من و تو . برای ناهار رفتیم پایین خونه مامانی تو هم نشونده بودیم سرسفره واسه خودت با بشقاب و قاشق بازی میکردیم.  که خواستی دستت برسونی به کاسه خورشت که با صورت رفتی تو سفره خدا رو شکر ظرف خورشت ازت دور بود وگرنه با صورت میرفتی تو خورشت و خوردن بودیم  . بعدش زدی زیر گریه کلی گریه کردی.آخه من موندم شما ّبچه ها چقدر کنجکاوید آخه . هرچی میبینید میخواید بگیرید. عصرش هم که سه تایی رفتیم خیابون بهار و واست چندتا لباس خوشگل موشگل خریدیم.     امروز صبح منو ...
24 دی 1391

جشن دندونی

 کیک دندونی                                             آش دندونی  ششم دی ماه ٩١ جشن دندونی پسر نازم خیلی خیلی خوش گذشت ولی جای بابا حسن خیلی خالی بود آخه رفته بود  ماموریت اصفهان     ...
21 دی 1391