امیرعلی نازمامیرعلی نازم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

سیزده بدر با امیرعلی جونممممممممممممممم

پسر نازم سیزده بدر امسال با سال قبل خیلی فرق داره چون امسال تو در کنارمابودی 13 بدر رفتیم یه باغی توی دماوند چشمه اعلی . البته بابا حسن اینا با شوهرخاله هات چندروز قبل رفتن و اونجا رو کشف کردن واسه 2 روز کرایه کردن که همگی راحت باشیم . امسال هم مثل همیشه جمعمون جمع بود فقط جای دایی جعفر و معصومه خالی بود که اونم با خانواده خانمش رفته بودن . امسال سمیرا و علیرضا هم بودن و حسابی بهمون خوش گذشت   .       اینم یه سری عکس از پسرم       ...
18 فروردين 1392

عیدی

   اینم عکس یه سری از عیدی های پسرنازم این لب تاپ از طرف مامانی و باباییش این گوشی موبایل خوشگل هم از طرف عم و زنمو   این بلز هم عمه جون زحمت کشیده واقعا دستشون درد نکنه من که خیلی خوشم اومد .   مامان و بابا و خاله ها و دایی ها هم عیدی پول دادن که دست همشون درد نکنه . ...
11 فروردين 1392

سومین مروارید گل پسر مامان

عزیزکم بالاخره بعد از چند روز بی تابی کردن و اذیت شدن روز 9 فروردین نیش  سومین دندونت هم مشاهده شدسر این دندونت خیلی خیلی اذیت شدی عزیزم ولی بالاخره دراومد . مبارک باشه نفسمممممممم   ...
11 فروردين 1392

اولین بهار پسرم

خدایا ممنون از هدیه ی زیبایی که به من دادی و ممنون از تمام اتفاقات خوبی که در این سال پر برکت برای ما رقم زدی ممنون از همه ی نعمت هایی که به ما دادی خدایآ نشاالله سال ٩٢ برای همه سال پربرکت و پر از اتفاقات خوب باشه .     ...
7 فروردين 1392

نه ماهگی امیرعلی جان

پسرکم 22 اسفند 8 ماهت پرشد و وارد نه ماه شدی . البته 22 تولد من هم بود . عزیزم خیلی بانمک و خوردنی شدی . دستت به مبل و میز میگیری و پامیشی . بیشتر اوقات هم که یه دستی وایمیستی عزیزم . کارایی که جدیدا انجام میدی دس دسی کردنه . بهت میگه نانای کن دستاتو تکون میدی . کله زدن هم که یادگرفتی ی ی ی ی ی ی ی . وقتی بهت میگم دالی کن میفهمی و پتو رو میکشی روسرت دالی میکنی . برای دیدن بقیه عکس ها تشریف بیارین ادامه مطلب عکس نانازم با کلاه بچگی های بابا حسن        ...
25 اسفند 1391

بوی عید

امروز جمعه 25 اسفند ماهه . به آخرای فصل زمستون نزدیک شدیم . همه جا حرف از خونه تکونی و حال و هوای بهاره . امسال  به خاطر تو شیطون بلا مثلا تصمیم نداشتم خونه تکونی کنم ولی دلم نیومد . آخه  با خونه تکونی یه حال و هوای خوبی به آدم دست میده و سال جدید بیشتر به دلم میشینه . یه چند روزیه که تورو چند ساعتی میبرم پایین پیش مامانی و میام کارامو میکنم آخه با تو وروجک اصلا به هیچ کارم نمیرسم تازگی ها هم که انقدر وابسته شدی که نگو . خیلی هم بهونه گیر شدی که فکرکنم به خاطره خارش لثه هاته عزیزدلم . دیگه تقریبا کارام تموم شده . یه سری خرده کاری مونده که اونارو هم یه روزه انجامش میدم . ...
25 اسفند 1391

یه خبر

سلام پسر نازم . دو سه روزه که خیلی بدقلق شدی . اصلا نمیذاری به هیچ کارم برسم . مگر وقت هایی که خواب تشریف داری . امروزم از صبح  ساعت نه و  نیم که بیدارشدی همش نق زدی و تو بغلم بودی . فکرکنم داری دندونای بالایی درمیاری . من که هنوز اثری ازشون ندیدم ولی خداکنه زودتر اونا هم دربیاد و زیاد اذیتت نکنه گلم . بعدازظهر هم  میخواستم یه سر برم بیرون تورو بردم بذارم پایین . ولی انگار فهمیده بودی میخوام تنهات بذارم نمیرفتی بغل مادربزرگت و همش میچسبیدی به من عسلم . منم یک ساعته رفتم و زودی اومدم پیشت که غصه نخوری دردونه من . دیگه خبربعدی اینکه یه چندوقتی میشد که بابا حسن تصمیم گرفته بود زمین بخره و باید ماشینمون و میفروخت...
29 بهمن 1391

دردونه مامان

آبنــبات مــامـان کلی شیطون بلا شدی . از وقتی یاد گرفتی چهادست و پا بری دوست داری به همه جا سـرک بکشی . این روزا هم که علاقه خاصی پیدا کردی بیای تو آشپزخونه . وقتی میخوای خودتو واسمــون لوس کنی میای پیشمون و آویزون میشی و  انقدر بازبون خودت حرف میزنی که یعنی بغلت کنیم  . دو سه روزه که یاد گرفتی دستت رو میگیره به مبل و میز میخوای که بلند شی . اوایل روی دوزانو میرفتی ولی امروز دستت رو به میز گرفتی و  کامل وایسادی .  کلماتی که میگی بابا و آبه  بود که مام (مامان)  هم بهش اضافه شده البته بیشتر تو گریه هات منو صدا میکنی. یه چند روزی هست که بهت بستنی میدم . روزی دو سه قاشــق .بستنی دوست داری . عروسکاتو خیلی دوست داری ...
26 بهمن 1391